|▓|وب تفریحی لول سرا|▒|




   |▓|وب تفریحی لول سرا|▒|


   اگه تونستی نخند
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 577
بازدید کل : 64133
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1


Top Blog
وبلاگ برتر در تاپ بلاگر

طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

یه آدم خسته ی تنها:اگه از مطالب خوشتون اومد کپی آزاده چون خودمم کپی میکنم.| دوستان مایل به ت بادل لینک از سیستم تبادل لینک میتونن استفاده کنن اگر نشد نظر بدید لینک کنم.| تو ماه را بیشتر از همه دوست می‌داشتی و حالا ماه هر شب تو را به یاد من می‌آورد می‌خواهم فراموشت كنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجره‌ها پاك نمی‌شود...... ممنون از وقتی که گذاشتید.
لينك دوستان
آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» ◄کدام مستحق‌تریم؟

کدام مستحق‌تریم؟

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می‌خریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت‌های میوه رو توی ماشین مشتری‌ها میذاشت و انعام می‌گرفت …

پیرزن باخودش فکر می‌کرد چی میشد اونم می‌تونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک‌تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه‌های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم‌ترهاشو ببره خونه … می‌تونست قسمت‌های خراب میوه‌ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه‌هاش …

 

 

هم اسراف نمی‌شد هم …

 

هم بچه‌هاش شاد می‌شدن …

 

برق خوشحالی توی چشماش دوید … دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه … تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان … مادر جان! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …

 

پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه … مُو مُستَحق نیستُم!

 

زن گفت: اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه‌هات بگیر!

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه‌هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

 

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می‌کرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! الهی خیر بیبینی مادر!

منبع


نظرات شما عزیزان:

carpe
ساعت14:04---29 خرداد 1392
با سلام به شما دوست وبلاگ نويس عزيز، در صورت تمايل به تبادل لينك يا بازديد و راي دهي به همديگر در سيستم وبلاگ هاي برتر فارسي داريد لطفا از وبلاگ بنده بازديد فرماييد.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



نويسنده : آر اس | تاريخ : چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب